ازبه...



امروز روز عجیبی بود.خنده های سر تمرین.اینکه بعد ده سال روسریمو برداشتم و احساس میکنم دیگه به من تعلق نداره‌.اینکه خودمم دیگه خودمو نمیشناسم.گریه هام تو بغل پرنیا.اتودی که خودم طراحیش کردم تا حس امیر رو صحنه در بیاد و بتونه بفهمه وقتی میخواد نورا رو بزنه و نمی زنه حسش چیه و موقع تمرین ده دقیقه داشتم از امیر کتک میخوردم و باید کاری میکردم که نتونه بزنه اما مقاومتی نداشتم و انگار حسی از مقاومت در من نبود ولی الان حالم خوش نیست.این نورا نبود که از هلمر کتک
من کم آوردم خیلی هم کم آوردم اعترافش سخته ولی به نهایتش رسیدم.چرا به هر دری میزنم باز نمیشه؟چرا هر راهی میرم تهش بن بسته؟همه ش تقصیر خودمه من همیشه وقتی به ایستگاه یکی مونده به آخر میرسم ترس همه ی وجودمو میگیره و از قطار پیاده میشم.انقدر تو ایستگاه میشینم تا راه ریل رو عوض کنن و بشه یه متروکه.بعد روی ریل راه آهن میخوابم و خواب میبینم خیس و پرت شدم رو ساحل و از موهای بلندم ماهی مرده سر ریز شده.بوی تنم با یکی ماهی مرده ها قاطی شده و جیغ مرغابی دریایی

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

GunFroshan اسلام و مسلمین اشکان چی میخونه؟ موسسه خیریه سگال ديزاين خاص Elizabeth خرید و فروش و رهن و اجاره Jennifer فرشته بودم Brad